عشق درد آور 💦😈🥵پارت1
عشق درد آور🥵💦😈 پارت ۱
مرینت: امروز صبح وقتی داشتم میرفتم دانشگاه به جولیکا فکر میکردم که مرده وقتی که جولیکا و لوکا تو خونه بوده لوکا جولیکا رو میکشه و..و همه دیروز به ختمش رفتیم همه داشتیم گیریه میکردیم و ناراحت بودیم ولی بعد اون پلیس ها هرچی دنبال لوکا گشتن پیداش نکردن (نویسنده :لوکا داداش جولیکاس کسایی که نمیدونن) رفتم توی حیاط و الیا رو دیدم و باهم رفتیم کلاس همه ناراحت بودن و هیچ کس حوصله ی درس رو نداشت خانم بوسیه هم همین تور ولی وقتی آدرین رو با اون صورت ناراحت دیدم دلم می خواست هر کاری کنم مثل قبل خوشحال باشه
🌺بعد مدرسه🌺
مرینت : داشتم میرفتم سمت خونه که یه هو همه جا تاریک شد و دیگه چیزی حس نکردم و بعد چشمامو باز کردم توی یه خونه خرابه بودم و صدای خنده چند تا مرد میومد و بعد یکی وارد اتاقی که من توش بودم شد من خیلی ترسیده بودم و نمی تونستم حرف بزنم که یه هو اومد جلوی نور و من تونستم چهره اش رو ببینم و...و اون لو کا بود و منو برد با یه اتاق دیگه و گفت
لوکا: هه چیه ترسیدی
مرینت : دهنم بسته بود انگار و دستام رو از پشت بست و دور گردنم قلاده انداخت و لباسام و لباس زیرهام رو هم در آورد و یک شلاق دستش بود و شروع کرد به شلاق زدن و من نمی تونستم جلوی ناله و گریه هامو بگیرم و لباسای خود شم در آورد و داخل من داشت انگشتاش رو فرو میکرد و بعد چند دقیقه دیکش رو داخلم گذاشت خیلی عمیق و بزرگ بود و میگفت
لوکا: هرزه خانم ناله هاتو پایین نیار
مرینت: دلم می خواست الان آدرین اینجا بود و کمکم میکرد و....
خب خب اینم از پارت ۱ لایک و کامنت یادتون نره🥺🤌🏻💔بچه ها نگاه میکنید یه لایک یه کامنت بی زحمت